خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود
خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر
پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و
خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار
بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای
مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و
آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت
با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا
تو مسئولی. خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار
است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…