مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

سعادت آباد ۸ شب خلوتِ خلوت

دلم این شب ها گرفته است از تمام نامهربانی هایی که این روزها مرام همه شده است،دلم کسی را میخواهد اما سرگشته وحیران،بیتاب و نالان شِکوه میکند از شُکوه نبودن ها،نخواستن ها...دلم که عمری تنگ همه میشد این روزهادر تب وتاب رفتن وماندن،به سان کسی است که دوراهی ها را نمیخواهد اما باید برود...دلم کسی را میخواهد اما همه غریبه اند،همه از جنس دیگری، همه از زمان دیگری وانگار که تبعید شده باشم به ناکجا آباد زندگی در بی زمانی محض...حس وحال معتادی خمار ،ستاره شب های تار،باکره ای نابکار یا حتی شاید معصومی داغدارحکایت این روزهایم باشد.هنوزهم حسرت دیدن هایی،صدایی مثل سوت دائم در گوشم میخواند شاید هم...هنوز هم خنده هایم از بیعادتیِ قاچاقی بین عاداتم است،هنوز هم هنوز گفتن حسرت دارد،وهنوز هم...شاید این من ها ، توهایی باشد که خواسته یا ناخواسته پنهانند در عطش پر از شبنم بین واژه ها وهنوز هم گفتن از خاک وسرودن از نهال زیر خاک جرم ...نمیدانم چه میخواستم بگویم اما نخواسته هایم را همه از حفظ خواندم...

زندگی عاشق شدن در پیچ وتاب لحظه هاست

اون که طاقت نداره پیشه نگاه ما خداست

قِصمون درسته که داره به آخر میرسه

ما که حرفی نداریم ،کفر ماهم ایمان ماست...

نظرات 7 + ارسال نظر
شیما شنبه 9 مهر 1390 ساعت 09:19 http://Zibaroyanariaie.persianblog.ir

سلام
گرفتن دل دیگر عادتمان شده تا بخواهیم عادت کنیم باید برویم.
کاش میشد عشق را تفسیر کرد...

شیما شنبه 9 مهر 1390 ساعت 09:26 http://Zibaroyanariaie.persianblog.ir

نوشته خودمه البته با الهام از برخی گفته هایی که قبلا خوندم.
اگر بری عشق ممنوعه میتونی اونجا هم ببینیش.
البته اونم وب خودمه.
نمیدانم از چه برات بنگارم که ندانی اینجا اکنون بارانیست گویی آسمان هم دلش گرفته..
میدانی خورشید دروسط آسمان میرقصد وبا آب باران تن خود را میشوید.یک رگبار پاییزی.
من فرزند پاییزم وعاشق این فصل خزان ولی نمیدانم چرا همیشه در پاییز دلم بیشتر تنگ میشود...
مادرم معلم بود ...اکنون هم حتما دارد تدریس میکند اما در جایی دیگر...
دلم برای مدرسه تنگ شده برای ....
اینم یه موضوع جالب حتما مطلب بعدی وب نوشتم این خواهد بود ...دلتنگی پاییزی...
ممنونم که همیشه میایی وبهم سر میزنی...

نمیدونم چرا چند سالیست از پاییز متنفرم وقتی که پاییز من به سال نمیرسد...فصل است فقط...

کبی *** شنبه 9 مهر 1390 ساعت 09:54 http://dokhtarehbaran.blogfa.com/

آبشار می خواند :
چون رها شوم ,
ترانه ام را خواهم یافت ...




و من چون سنگ زیر آبشار سالهاست تو سری میخورم از بی سرپناهی...

آسمان شنبه 9 مهر 1390 ساعت 17:06 http://barayemadaram.mihanblog.com

سلام دوست عزیز
فکر کنم قصل پاییز تاثیر خوبی نداشته چون همه ی دوستان
افکارشان بهم ریخته و یه جورای همه خودمان را یه جایی از این هستی جا گذاشتیم ....
دنبال خود خودمون میگردیم ...
خدا کنه زودتر پیداش کنیم هوای وبلاگ ها سنگین شده ...
چی گفتم نمی دونم ... ببخشید حرفای بی ربطی زدم
دلم بد جوری گرفته هر جا سر زدم همه ازمنم بدتر بودن
..............................موفق باشی دوست خوبم

نه دوست خوبم منظورت رو خوب فهمیدم...
چه میشه کرد که به قولی دنیای این روز های من...

یحیا شنبه 9 مهر 1390 ساعت 22:03 http://taboo-shekan.mihanblog.com

یکبار خوندمت رضای عزیز اما مثل همیشه به یکبار قانع نمیشم..
دوباره بر میگردم..
امروز از خواب سر زده ی کافه بیدار شدم و شاید حسش برای تو آشنا باشه..
مجالی بود سر بزن

سلام یحی جان
ممنون
از لطفت
حتما میام.

آسمان شنبه 9 مهر 1390 ساعت 23:59 http://barayemadaram.mihanblog.com

سلام
ممنونم که سر زدی
یه سوال؟ البته با عرض معذرت...........
چرا با خدا ...............
نمتونم درک کنم ....
وب دوستتم همین موضوع رو فهمیدم
برام قابل درک نیست که با خدا قهرین..................؟

یه عده با خدا قهرن....یه عده میگن که خدارو قبول ندارند اما اون ها هم قهرند...یه عده میگن قبولش داریم نماز هم میخونند اما کافیه که یه بار یه سری به دلشون بزنند تا بفمند که قهرند یا نه..دوست خوبم که نامت هم منو یاد خدا میندازه تو از دل منو دوستم اگه خبر داشتی میفهمیدی و درک میکردی..اما چه کر میتوان کرد که تو که هیچی خودمون هم از دل هم بیخبریم هر چند هر از گاهی چشمه هایی واسه هم رو میکنیم...عاشقی گی های ما وخدا رو با هم فقط خود خدا خبر داره اگه وجود داشته باشه البته...اما....همان اما.بماند.

بیـ دل یکشنبه 10 مهر 1390 ساعت 02:24 http://bidelam.mihanblog.com/

خدا خیلی هواتو داره...
چون تو هم هواشو داری...
اینُ از تو کفر هات هم میشه خوند ...

چه بگویم که چنان از تو فرو ریخته ام.../

من به کفرم افتخار نمی کنم سعید جان..
چون مدتیست که مومن به چیز دیگریم..چیزی که نه اسمشو میدونم نه میتونم بگم..
اما به خدایی که تا این هنگام سجده میکردم بد جوری کافرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد