دلگرفته از هوای یاییز که دیگه نه سوز خنکش میچسبه نه شب های بلندش...دلشکسته از خبر های بد و رویارویی با واقعیت های بدتر همه چیزو آماده کرده برای...اما شاید همین چند خط که برای نوشتن نوشتم نه خواندن امیدیست که مرهمی باشد هرچند میدانم که باز هم خودمو گول زدم..دلی که بگیره ،دلی که بشکنه دیگه حوصله ای واسه خوشی های کوچیک نداره شاید چند وقتی ننویسم..همین چند وقتی که میدانم به اندازه دلتنگیمه... به اندازه بزرگیه غمهای ناگفتنی.
خدا حافظ تا فردا های دور...
نمیدانم چرا امشب هوای عاشقی سَردَست
سکوتم معنی عصیان، دلم همصحبت دردَست
شبهای مردن مهتاب،دل از دلدادگی بیتاب
تمام زخم تنهایی،دلم را ریشخند کَردَست
گُلِ سرخ گلستان ها، که پرپر گشته است سالها
همین امشب همین حالا،فقط یک گُلپر زرد َست
نمیدانم چرا امشب ، همه خفاش بیدارند
نِگر ای مرد نامردان ، که دین بازی چه پروردَست
بَهایه عاشقی خون شد،تن مجنون گلگون شد
زمستانی دگر انگار، بهارت باز آوردست
نمیدانم چرا امشب، هوای عاشقی سرد است
سحر نزدیک شده اما، تن خورشید در بند است...
(مهر 90- رضا)
لازم نوشت:
1 -هنوز نهال های من گل نشده اند...
2 -هنوز هم جای شب میتوان این روز ها را گذاشت....شاید.
هنوز صدای ضربان پنجه هایم و عرق نشسته بر شاسی کیبورد خشک نشده بود که باز از غم خواندم و اکنون باید از چی نوشت..!!
چه شده ما رو که تمام صفحات دفترمون چرک آلود گشته؟!!!
چرا هر روز از غم میخونم از درد میگویند از ناله های بعد نیمه شبم مینویسم..؟!!!
چند وقت ننوشتم اما تا قلم دست گرفتم دردها فوّاره شد..
کاش سایبانی بسازیم که از غم نوشتنمان هم لوث نشود و باران غم فقط زانوانمان را تَر سازد...
رضا
بیـ دل
گشتاسب
ویدا
رها
و..
راحیل
یحیا..
با این مداد بد تراش و بد رنگ دیگر روحی به تنمان باز نمیگردد..
چه باید کرد؟؟؟
به فرداها نرو رضا که امروزمان از حضور نهال ها خالی هست و همواره از پُر کردنش مستاصلیم و اگر تو و امثال تو نباشن که دیگر.......................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ممنون یحی جان از همدردیت به شکلی دیگر اما دیگه قوتی برایه سایه بان ساخن نمانده..مگه معجزه ای رخ دهد.
سلام دوست خوب
هیچ چیزی دلتنگی رو تسکین نمیده
دیگه توی این روزگار دلتنگی با همه عجین شده و چاره ای نیست
جز تحمل ...ننوشتن چاره کار نیست...
بنویس تا دلت خالی بشه...
این روزها روزهای سکوت قبل از طوفانه...
مطمئنم خبری در راه است...
من باور دارم که یه اتفاق بزرگی در حال وقوع است...
به امید امیدهای زیبای دوستان...
در پناه حق.......................................
نمیدونم چی بگم اما همین قدر که امید به فردا های نادیده داری نشون از دل بزرگته...به گمان من هم ای آرامش قبل از طوفان است...اما فعلا جز سکوت کاری نمیشه کرد
سلام
نمیدانم چرا امسال پاییزش فرق دارد یا دل ما کوچک شده یا توقعمان بزرگ...
دلتنگی امانمان را بریده حتی نوشتن هم مرحمی بر دلمان نمیشود...اما...
در بدترین روزها امیدوار باش زیرا که زیباترین بارانها
از سیاه ترین ابرها مى بارد
وایستادگی کن تا روشن بمانی
شمع های افتاده خاموش می شوند
امیدوارم روزهای سنگین زودتر تمام شود ...
مثال های زیبایی زدی...اما همه این ها در حرف زیباست شیما جان.
ممنون که ...
اما سعی من هم همین است ..ایستادگی اما اگه بشه. این روزها پاهایم سست شده همش تو رویا خودم فکر مینم که شایذ فردا که از خواب بلند شم همه چی خواب بوده باشه اما باز...
گاهی خدا درها را میبندد و پنجره ها را قفل میکند ، چه زیباست فکرکنیم شاید بیرون طوفان می آید
معجـــــــــــزه..؟؟؟
دلم رو غمگین نکن که میدانم منو تو نه از تبار معجزه هستیم و نه در باورمان میگنجد..
جای دیگر باید جست..
جایی در این حوالی،نزدیک شریانی که من و تو را اینگونه به یکباره به آسمان پرتاب میکند..
غمگین شو...
حتی ناامید شو...
اما فقط کنار گوشمان آهسته زمزمه کن تا بد اندیشان دِه بالا و پایین نفهمند که درد به عمق جانت رسیده و فریاد می طلبد...
درد را فریاد نکن دوست من،خیره سریمان را فریاد کن تا امید آنان که برای نشستنمان پایکوبی میکنند عزا شود...
بلندشو مَرد که امروز وقت نشستن نیست..
سکوت کن اما باش که اینجا جوانه ها سرما زده اند..
شعار برای ما نیست،باور کن......
نمیدانم کجای تقدیر انسانها را با قلم مشکی نوشته اند که در عزائیم شبانه روز..یحیای عزیز نوشته هایت قلمت وامیدی که در آن موج میزند میتواند بهانه خوبی برایه هرکسی باشد که شروعی دوباره را میطلبد..هم تو هم سعید عزیز(بیدل) و دوستانی که به صورت خصوصی تر سعی به نگه داشتن کوره امیدم در این شب سیاه کرده اند از مسائلی بیخبرید که شاید با دانستنشان....گفتی درد را فریاد نزن سعی من هم در تمام زندگیم همین بوده چرا که هر بار که صدایه دردناکم بلند شد خفهشویی از روزگار چشیدم که دیگر تاب از درد گفتنم نیست..درد جامعه چرا گفتم نوشتم خواندم چرا که آن را مقدم بر خود میدانم به هر دلیلی که شاید خودم هم ازش بیخبر باشم...در کل ممنون که این دوست تازه شناخته ات را مورد مهرت قرار میدی اما اگر لحظه ای احساس کنم که تاب ماندم هست اولین کاری که میکنم فریاد عصیان است بر سر نامردمان آدم نما در این بلاگ.
سلام
دلم درد میکند چشمهایم میسوزد گلویم بسته شده نفسم بند میرود نبضم دیگر نمیزند دستهایم سرد شده اند وقلمم رمقی برای نگاشتن ندارد...
آری مرگ را در حس میکنم شاید ...
زخمهای دلم عفونی شده اند.شاید ...درد به استخوانم رسیده
نمی دانم ...
آنچه انسان را غرق میکند در آب افتادن نیست بلکه در زیر آب ماندن است .
متلک بود ..نه؟
تیر پیش از آن که از چله کمان بجهد
کمان به گوشش زمزمه می کند :
" آزادی تو
آزادی من است "
ای کاش میشد خیلی حرفا بزنم
ولی میدونم نمیشه
هنوز هم جای شب میتوان این روز ها را گذاشت....شاید.
.... و من با قیچی جسارتم روبان تردید را خواهم برید.
خوشم میاد که....ممنون ااز نظرت ماهین جان.
دروددددددددد
و میدانم هسـت..
سلام
چرا فکر کردی متلک بود؟
اگر طوری نوشتم که این فکر رو کردی متاسفم...
پاییز را دوست دارم فصل عاشق شدن است.لذت ببر ازین فصل عاشق شو در همان کوچه های بی انتها و باریک این شهرها
اما دیگر نه پاییز نه عاشقی..شاید اگر روزی یخ بزنم.
سلام.چه خبر؟
همیشه از بی نامو نشون ها ....
سلام دوست خوبم
ممنونم از حضورت
من به اعتقادات همه احترام میگذارم
امان از شک و ترید
موفق باشی............... بازم بهت سر میزنم
"معجـــــــــــزه..؟؟؟
دلم رو غمگین نکن که میدانم منو تو نه از تبار معجزه هستیم و نه در باورمان میگنجد.."
رضا جان این جمله ی یحیا ی عزیز را بگذار به حساب اینکه از تو زیاد نمی داند...
می دانم که می دانی من از خیلی چیز ها بریده ام و دیگر سعیدِ خشکه مقدس قبل نستم! و اعتقادی هم به معجزه و این حرف ها دیگر ندارم!
اما من هم خوب می دانم در پس تمام حرف های امروزت و هر چه که می خانیشان... عصیان... کفر... هرچه! اعتقاد کاملی پشت حرف هایت هست که من با هر کلامی که می گویی متوجه آن می شوم!!!
رضا جان دوست ندارم ناراحتت کنم اما برادر من شما خودت نمی دونی با خودت چند چندی!؟ شاید این دو گانگی عمده دلیل حال و روز هست... که البته خوب هم هست. اما من چشمم آب نمی خوره که دست از عقاید کهنه برداری... درست مثل شریعتی! که خیلی هم دوستش داری...
کاش این تلنگر هایی که میگی واقعیت پیدا کنه...
کاش بدونی که پس پرده هیچ کس نیست!
حرفام رُ نذار پای قصد و غرض...
بزار پای نون و نمکی با هم خوردیم/
شما با قصد و غرضم بگی مشکلی نیست....
ولی کاش حداقل یه وری بودم این لب تیغ راه رفتنو ندونستن اینکه باید از توبره بخوری یا آخور این شک هایی که گه تمام اعتقاداتو به باد میده گه میبینی جای دیگه نشستی داری باش حرف میزنی از مشخص بودن مسیر ولو کفر بدتره...باور کن که آتیش تردید و نامشخصی راه و سردرگرمی تو این بیابون یه راه بیشتر نداره....!خودت میدونی.
حس و حال عجیبی در تن همه ما جریان گرفته...
همه خانهها پرچم سیاه زدند .....
کافه من نیز....
دوست خوب.....
پایان شعرت گویای دلی روشن بود.. همین که خورشید هست یعنی نفس هست... یعنی راه هست...پایانی روشن هست.....
مرد خوب، تو خود خورشیدی...
تو معجزهای...
وقتی فکر میکنی...
وقتی زجر میکشی...
وقتی انسانیت هر لحظه در تو جریان دارد.. یعنی تو معجزهای....
وقتی تمام تنت احساس کنه از این سرزمین و آدمها دور شدی یعنی هستی....
تو بزرگ و با ارزشی...
من غمهای تو را ستایش میکنم......
این غمها یعنی تو معجزه هستی.......
سبز باشی مرد....
معجزه فقط این نیست که چیزی را غیب کنیم یا ماهی را نصف..همین که دلی به نگاهی میلرزد از معجزه هایی است که هر کسی ....
منم این ها را از شما دوستان خوبم یاد گرفتم..
از تو که اسمت راحیل بود...
از یحیی که معنای اسمش زندگیست ...شاید
از بیدل که دریادل است و تنها همدم و...
از شیما که ...
و...
سلام و درود...
با کودکان پاییز بروزم...
و سخت درانتظار خواندن نگاه دوستانم.....
سبز باشی
سلام
معجزه هم بشه ... انگار تغییریدر کار نیست
دلتنگ آدمی را چاره ای نباشد جز محرم دل محرم اسرار
دل تنگ ، ناز کش می خواهد
دل تنگ انده دارد و گریه میخواهد
پاییز شاید کار بدی کرد که آمد!
هنوز وقتش نشده بود
رضا جان پوزش اگر پیش داوری کردم.درباره ی اعتقاداتی که بیدل ازش گفت..
پوزش...
مخلصیم یحیی جان. از دوست هرچه رسد نیکوست..هرچند چیز بدی ازت نشنیدم.
خشمگین شدن مانند این است که ذغال داغی را در دست بگیری و قصد داشته باشی آنرا به سوی دیگران پرتاب کنی، کسی که می سوزد خودت خواهی بود
درود...هوای عاشقی سرد و پر از درد است.....
"هــر روز که از خواب بــیدار میــشوم ، میــبینم هــنوز امروز است ... فــردا آرزوســت ... "
چه خوب بود این جمله .. هوم
انتظار.
انتظار..
انتظار...
تا کی؟
گاهی زیبا
گاهی زشت
گاهی تلخ
در خواب هم میشود انتظار کشید
لطفا کمی بخواب....
من در خواب هم منتظر بوده ام.
باور نمی کنی؟!
کمی بخواب...
آب از آب تکان نمیخورد...
گفته اند تا شقایق هست زندگی باید کرد ...
شقایق هست ، رمق نیست ، چه باد کرد ؟؟؟؟!!!!
زیبا بود..ممنون
گفته اند تا شقایق هست زندگی باید کرد ...
شقایق هست ُ رمق نیست ُ چه باید کرد ؟!؟!؟!؟!
سلام ممنونم که اومدی.
به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت..
دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..
وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد
در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود..
تنها مادر بزرگش دیده بود
شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود..
حسین پناهی
انگار یکی با صدای خود حسین اینو داشت میخواند..ممنون.
سلام
همچنان منتظریم تا برایمان بنویسی از تردید ها ومفهومات ومجهولات کلمات گم شده در بیانت.
ممنون..یکی از معدود نظراتی که واقعا ازش لذت بردم همین بود شیما جان.
کجایی رضا جان....
شعر بنویس....
چشم..حتما. این با یاد ماندن ها خیلی برام ارزش داره راحیل جان.
این انتظار طولانی شد...
نذار با طولانی شدنش اعتقادمُ بهش از دست بدم...
درست مثل همون غایبی که دیگه اعتقادی بهش ندارم!
منتظرم/
ای داد بیداد...ای داد...