اما گویی دیگر من، من نبودم ،هرچند با همان چهره ونمای قبلی اما دیگر بی هیچ قلبی بی هیچ روحی سرگردان وحیران در این دشت چو سگ گرسنه ای که پی هم نوع میگردد میگشتم وهر لحظه از خودم دور تر میشدم..امروز که از پیش آن فاحشه برگشتم گویی بکارت روحم را با پلمپ نداشته اش پاره کرد و باز من ماندم بی هیچ مامنی در این دنیای با عظمت ترسم وتنهاییم که هر لحظه چو کودک یتیم از آن می هراسم..آری من ماندم بی من و منی که با من بود روزی، دیگر شب ها هم سراغی نمیگیرد..آهنگ آژانس هم که میگزارم پیدایش نمیشود حتی دیگر قطره ای هم نمیگرید..دیگر فاطمه پیشم نیست دیگر قلمم در دست نیست و باز من تنها ماندم به رسم جنین وار خلقت که در تاریکی غلط میخوردم خون میخوردم و خونابه پس میدادم..این روزها من مانده ام در حسرت تمام آنهایی که دیگر نیستند..و من مانده ام در انتظار من...همین روزها شاید. وکاش جسارت باید داشتم نه شاید که این آخرین کاش هاست..کاش های منی که من را ساخت.سلام من بی من تو هم منتظر باش.... ( ۲۶ مهر ۹۰)
روزی این را خواهیم دانست
که مرگ را
هرگز
یارای آن نیست
که آنچه را روان مان یافته
از ما برباید
چرا که یافته هایش با او یگانه اند .
شاید درد را از هر طرف که بخوانی درد داشته باشد
اما درمان که نباشی نامرد میشوی...
وقتی میبینم جونایی مثل شما اینطور غمگین و سرد و نامیدانه مینویسید قلبم به درد میاد...
ولی از دستم کاری بر نمیاد فقط اشکم در میاد
دنیا برام جای غریبی شده
براتون آرزوی روزهای قشنگی دارم
ممنون..