باید شبو باور کنیم
اینجا غروب دلگیرتره
اینجا هنوز اسم وطن
مارو به غربت میبره
اینجا تویه هرروز وشب
با سیل ترس ودلهره
خورشید تاریک تر زقبل
ماه داره شب رو میخوره
وقتی که سایه ها دیگه
همدم لحظه ها شدن
تنهایی انگار واجبه
اینجا که زشتی ها مدن
وقتی زمستون های سرد
عادت شدن برایه ما
وطن شده قبر همه
قبره,همه سرایه ما
تو این دیار پرهوس
پرنده ها خنجر به دست
مترسک های بی رمق
خنده کنان و مست مست
باید شبو باور کنیم
اینجا غروب دلگیرتره
اینجا هنوز اسم وطن
مارو به غربت میبره
آروم بمون آروم بگیر
دیگه آروم آروم بمیر
اینجا طلوع هرامید
آروم میاد و دیر به دیر
.
.
.
(آذر 90)
زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانهی تن راه فرسودگی میپیماید تا خانهی روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینهی سرگردان آسمانی، که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور بر میآید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای کوچک که به کوچههایی بنبست باز میشوند نمیتوان جست، بهتر آنکه پرندهی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد...
(سید شهیدان اهل قلم)