مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

مفهومات

کجایه زمان تکه ای از من جا مانده که حالا در پی اش تمام لحظه ها را کابوس میدانم؟کجا؟

ریحانه ای تنها...

در زندگی ما آدمها بی شک روز هایی پیش میاد که احساس یأس و نا امیدی چنان به دل شکسته مان چنگ میزند که بودنمان را باور نمیکنیم و در پی انکار داشته هامون هستیم,روز هایی که تو اولین جمله صحبت با هر کس حرف از رفتن و تلخی میزنیم...روز هایی که اصلا حواسمون نیست شاید از دور بشه بشون خندید...این حکایت روزهاست,شبها که دیگر جایه خود.چشمانمان را میبندیم و بی دغدغه امروز و فردا ها ,کرده ها و نکرده ها آرامه آرام نفس میکشیم...نفس میکشیم و خود را چون پری در نسیم حس میکنیم...از ارتفاع و فاصله مان تا زمین لذت میبریم ...از این حس رهایی از آدمیت,نمیدونم چرا یاد چگوآرا میافتم که گفته بود:شاد بودن تنها انتقامیست که میشود از زندگی گرفت..نمیدونم چرا یاد کتاب خاک خورده فولاد آبدیده میافتم که رنج های زندانیان روسی رو خط به خط مثل شلاق به وجودم میکوبید.بی شک دو راه بیشتر نمانده:یا مانند یک گل هر چند زیبا اما به بادی,به باد دهم همه هستی ام را...مثل انسانهایی ضعیف که جز جذب ترحم و ناله هیچ در چنته ندارند و دنبال تکیه گاهی هستند,رفتار کنم...تعجبم از این است که ننگ شکستن غرور و داغ قابل ترحم بودنو چه جوری دوام میارن...بگذریم.اما راه دوم: نگفته پیداست که راهی بس دشوار,اما لذت بخش...کویری سوزان اما لذت بخش...طوفانی بس کشنده اما لذت بخش...فقط کافیست که فارغ از زن بودن یا مرد بودن,مردانه قد علم کنی و چنان هیبتی به نداشته هات و حسرت هات نشون بدی که همه بتونند به تو تکیه کنند.یاد کوروش میافتم که مردانه میگفت: قد خم نمیکنم حتی اگر سقف آسمان از من کوتاه تر شود.شک ندارم که امتحانات سخت ,سهم سخت کوشان است,پیش کش انسانهایی که فولاد آبدیده را از استقامتشان شرمسار میکنند.مهم نیست,دین داری یا نه!مهم نیست زندگیت فقط زنده موندنه یا ...!مهم نیست تنهایی بزرگترین سهمت از آدمهاست یا نه!اما تنها این مهمه که کاری کنی که همه وهمه به استقامتت چون کوه پر غرور غبطه بخورن و بگن کاش ما هم مثل تو بودیم.باور کن که مهم تویی که بودنت  هستن را معنا میدهد.اگر بخواهی...


قریه 

رویاهای من قریه ایست قدیمی
تو مشتی سایه اما صمیمی
قریه من به جای فولاد
چشمه رو می پرستید چشمه رو می پرستید
قریه من خوب و صمیمی
دلچسب و زیبا شعری قدیمی
اما دستی زرد آمد ز دوزخ
آتش زد بر این قریه من
با مشتی فولاد چشمه رو دزدید
بردش به سایه دادش به خورشید

قریه من رویای من بود
اون چشمه خوب دنیای من بود

شعر از (ترانه فریدون فروغی)

نظرات 4 + ارسال نظر
ریحانه یکشنبه 2 بهمن 1390 ساعت 20:48 http://nardebanytakhoda.blogfa.com/

ممنون رضا....
ممنون !
ممنون که حواست بود...
ریحانه تنها نیست ....
یه دوست داره که باهاشه همبیشه
یه خدا داره که حواسش هست !
ریحانه یه وقتایی احساس تنهایی داره....
یه وقتایی خودش با خودش تنها می شه....
یه وقتایی تو خودش فرو می ره !

من خوبم حالا ...
اینایی که گفتی همش درست،همش خوبه !
اینایی که گفتی یعنی حواست بوده به حالای بدم ...
به حرفام ...
ممنون رضا ! :)

شیما شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 10:45 http://zibaroyanariaie.persianblog.ir/

سلام
پس شاد باش واز روزهای تلخ زندگی انتقام بگیر.

درمقابل تقدیر خداوند مثل کودکی بی دغدغه باش که وقتی او را به هوا می اندازند،می خندد، چون ایمان دارد که اورا خواهند گرفت. (کورش کبیر)

شیما شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 10:46 http://zibaroyanariaie.persianblog.ir/

سلام داداش خوبم ممنونم که همیشه هستی واز احوال پرسیت ممنونم.هرگز به پایان فکر نکن زیرا لذت داشتن را از تو می گیرد. بگذار تا پایان نیز همانند آغاز تو را غافلگیر کند.

رامین جمعه 21 بهمن 1390 ساعت 22:57 http://madlen.blogsky.com

عالی بود. خوب مینویسی.
لینکت میکنم . موفق و شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد