-
...
جمعه 30 بهمن 1394 01:33
دردی تازه...زخمی کهنه...ل ع نت به زندگیه کوفتی....
-
...
یکشنبه 20 دی 1394 02:11
شبهای دلتنگی...شبهای تنهایی...شبهایی که تا صبح سر شیفتت وامیستیو وقتی خوب به دورو برت نگا میکنی میبینی فقط سلولت عوض شده....سلولی که تنهاییاتو بیشتر از قبل له روت میاره...وقتی بود و نبودت وقتی بیدار و خوابت وقتی حتی دید و ندیدت برای هیچکس فرقی نداره...وقتی حتی نز دیکترینات غریبه میشنو و غریبگیشونو با هزار زبونه نگفته...
-
کوتاه...
شنبه 16 آبان 1394 19:07
یه دشت بزرگ بود....خیلی بزرگ..آخرش معلوم نبود, ,وسطش یه کلبه چوبی نه چندان بزرگ داشت که وقتی ازش میومدی ییرون تا چشم کار میکرد سر سبزی این دشت ادامه داشت...یه وقتایی دور کلبه میدوییدیم...یه وقتایی تو قایم میشدی تا من پیدات کنم و نازتو بکشم و لوست کنم...یه وقتایی شمردن ستاره های آسمون تفریحمون میشد و یه وقتایی صدای...
-
مهر
پنجشنبه 30 مهر 1394 19:34
دستم به دست دوست ماند...پایم به پای راه رفت... بی تو نه بوی خاک نجاتم داد نه شمار ش ستاره ها تسکینم...چرا ص دایم کردی؟؟؟ چ ر ا....
-
شهریور اول...
سهشنبه 31 شهریور 1394 01:06
تو هم میری آخرش...از اومدنت رفتنتو فهمیدم...کاش...
-
نبود . . .
شنبه 31 مرداد 1394 15:11
یادمه از بچگی زود دل میبستم و سخت دل میکندم, یه جورایی یه تیکه از دلم کنده میشد تا دل بکنم...ولی خب زندگیه دیگه یه جوری دل کندنو یادت میده که دیگه هیچ دلی واسه کنده شدن نداشته باشی..... از بچگی از س لام ذوق میکردمو از خداحافظ متنفر بودم چون حس گس و تلخ بعد از بعضی خداحافظی ها هیچ وقت از بین نرفت, یه جورایی میترسیدم از...
-
...
دوشنبه 29 تیر 1394 14:39
تن ها یی . . .
-
هه...بیخیال...
پنجشنبه 28 خرداد 1394 02:49
تازه داشت دوران جوانی را مزه مزه میکرد. شیرینی عجیبی که در رفتارش موج میزد مانند سکنجبین کامم را شیرین کرد. دختری بلندقد و رشید بود با صورتی کشیده و گونهها و لبهایی خواستنی. شال تیرهاش را تا منتهیالیه تاج موهای قهوهای رنگش عقب کشیده بود. خط سیاه دور چشمانش درشتی آنها را بیشتر به رخ میکشید. آن روز صبح کسل از...
-
اما تو باور نکن...
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 02:22
چرا گرفته دلت؟ مثل اینکه تن ها یی چقدر هم تن ها... خیال می کنم دچار آن رگ پنهایی رنگ ها شده ای دچار یعنی: عاشق...
-
مکرّرات...
دوشنبه 31 فروردین 1394 21:32
ذوب شدن در تنهایی و تحمل نیش های افسردگی, بهایی یست که باید برای جدا ماندن از توده آدمهای کوکی و افکار مضحکشان بپردازی.آنها تورا نمی خواهند,از تو بیزارند,زیرا حقارتهایشان را درآیینه شفافیت تو میبینند,بگذار بروند,بگذار همه آنها از ت و دور شوند, بگذار قطره قطره اشکهایت دریایی شوند و جزیره وجودت را در خود غرق کنند,بگذار...
-
بهارانه های در غربت...
چهارشنبه 27 اسفند 1393 12:17
یه وقتایی یه حس خوبی میاد سراغت که میگی کاش تموم نشه, کاش زمان کش بیاد و یه روز قدِ یه ساعت نگذره...دقیقا مثه آخرای هرچیز مثلا پنجشنبه ها که میدونی انگار داره همه چیز تموم میشه...مثه هفته آخر سال که همون حس رو داری منتها یه خورده طولانی تر...یه حس خوب که میدونی دیر یا زود تموم میشه هیچ کاریشم نمیتونی بکنی...امسالم...
-
مرثیه ای بر غربت...آینده های خاکستری
دوشنبه 20 بهمن 1393 15:59
الف: خستم...اینقد خسته که حس میکنم بعد از تموم شدن این نمایش کار به تشویق تماشاچیان نمیرسه و رو همون صحنه از حال میرم...یه چیزی مدام داره به سرم ضربه میزنه...مثه نبض ضربان داره چیک چیک قطره های نشتیه شیر آب حوض خانوم جون...انگاری که یه عینک دودی از تاری و ماتی زده باشم هیچ جارو واضح نمیبینم...هرچند ,همون بهتر که...
-
شکوه
چهارشنبه 10 دی 1393 15:59
آدمها وقتی معنی محبت رو میفهمند که تنهایی کشیده باشند اما : غریبه ی آشنایی رو میبینی که فکر میکنی باید بهش محبت کنی بی دلیل, اسمشو میزاری عشق...ازونجایی که اونم تنهایی کشیده ارزش محبت رو میفهمه, اونم محبت نشون میده,دلتو میدی دستشو یه قرار باهاش میزاری واسه همه عمر ... اما : حواست نیست که از وقتی خودت باهاش بودی اون...
-
ضربان خسته تکرار ...
سهشنبه 4 آذر 1393 23:37
" ز... چشمانش آش نا بود و نگاهش آشنا تر,و با هر نگاه دزدکی لرزش ته دلش کاملا پیدا بود...خنده های طنازانه,معصومیت چهره,موهای بلند و صدایی پر از آشنایی پر از اعتماد و پر از طعم پاک و مقدس دوست داشتن... همه وهمه حکایت از آینده ای داشت پر از سوز و گداز...پر از تنهایی و پر از تنهایی و باز تنهایی... و عشق هم همیشه در...
-
بوی شبای عید و نذری پزون...
یکشنبه 18 آبان 1393 21:26
زندگیم دو بخش شده: صبح تا شب استرس و خستگی کار , شب تا صبح استرس و فکر آینده.تو همه این وقتا هم حتی گهگداری که چرتم میبره یه کابوسی باهامه که تا پای ترکیدن بغضم ولم نمیکنه, کابوسی که همیشه ازش میترسیدم....بزرگ شدم, اینقدر بزرگ که هیچوقت ای نقدر تنها نبودم...دایره تنهاییم به فدری بزرگ شده که عزیز ترین عزیزای زندگیمم...
-
هه...
سهشنبه 29 مهر 1393 21:57
تو زندگیمون یکیو دوس داریم : بهترین حالت اینه که بش نرسیم تا ابد بگیم اگه میرسیدیم فلان و فلان...غافل از اینکه اگه میرسیدیم دقیقا همون یه نفرو بیشتر از همه اذیتت میکردیم...بیشتر از همه تنها میزاشتیم و همینکه خیالمون راحت میشد بدستش اوردیم فراموش میکردیم اون همه فاصله ای رو که واسه برداشتن کاشی از کاشیش قده سنگ از...
-
چونی بی من؟
دوشنبه 10 شهریور 1393 11:02
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ... ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺗﻮﺕﻓﺮﻧﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ ﻟﻪ ﺷﺪﻥ . ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﭼﻮﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ ! ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺁﺑﺮﻧﮓ...
-
ه...
یکشنبه 12 مرداد 1393 01:43
نگاهت گرم بود و صدای پر از شیطنت دخترونگیت گرمتر...هربار که حرف میزدیم درست مثه بار اول همون استرس شیرین بار اول صحبتمون میومد سراغم ,همون استرس از جنس موقع هایی که بچه بودیمو میخواستیم بریم شهر بازی,میخواستیم بریم عید دیدنی...صبح که از خواب پا میشدم قبل از دست صورت شستن گوشیمو میدیدم به هوای اینکه اس داده باشی...تو...
-
لا کُرُن ...
شنبه 28 تیر 1393 16:34
چرا نمیفهمی؟ بفهم که تنهایی.. از اولش تا آخرش..تا ته تهش... بفهم که خیلی زود دیر میشه... بفهم که هرکس به فکر خودشه..فقط خودش... بفهم که هیچ چیزو هیچ کس واسه آدم موندنی نیست... بفهم که به آدما بیشتر از حد نباید بها بدی ... محبت بی دلیل,بی دلیل تنها ترت میکنه... بفهم که عدالتی وجود نداره... بفهم که اینجا جنگله...بخور تا...
-
سازش...
شنبه 24 خرداد 1393 15:45
ا ز یک جایی به بعد آدم یاد می گیرد با زخمهایش بسازد. با آدمها بسازد. با دوست و دشمنش بسازد، با مرد و نامردش بسازد. با خاطراتش حتی، بسازد. از یک جایی به بعد یاد میگیرد آدم دست بیندازد دور گردن خودش، دور گردن زندگی با زندگی آشتی کند با خودش مهربان شود. از یک جایی به بعد یاد می گیرد زمین خوردن و بلند شدن را، اینکه موقع...
-
اردی بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشت...
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 03:14
ن...نکم, تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده دم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می گیرم. روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند. چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را...
-
فریاد ِ سکوت...
یکشنبه 31 فروردین 1393 22:30
و گریه های بر تنهــــــــــایی خود....
-
تک زخم ِتنهایی...
پنجشنبه 29 اسفند 1392 16:32
بیدار میشوی از خواب مثل هرروز زندگیه اجباری… تکرار میشوی در تکرار , بازتکرار های تکرای… چه مانده از مرد استوارو پرغرور روزهای سخت…؟ جز کوله باری از درد های کهنه و تنهایی و بیزاری… مثل ساعت های در خواب تیک تاک…باز تیک تاک… نفس میکشی ولی , نفس نگو بگو خود آزاری… از نگاه خودت هراسانی,سایه ات غریبه ای بیرحم... غریبه ها...
-
تباهی ها...
چهارشنبه 30 بهمن 1392 16:56
ذوب شدن در تنهایی و تحمل نیش های افسردگی, بهایی یست که باید برای جدا ماندن از توده آدمهای کوکی و افکار مضحکشان بپردازی.آنها تورا نمی خواهند,از تو بیزارند,زیرا حقارتهایشان را درآیینه شفافیت تو میبینند,بگذار بروند,بگذار همه آنها از ت و دور شوند, بگذار قطره قطره اشکهایت دریایی شوند و جزیره وجودت را در خود غرق کنند,بگذار...
-
شب واژه...
یکشنبه 29 دی 1392 01:37
پنجمین شب تابستان بود و باران می بارید,بارانی به نرمی تمام خاطرات نداشته مان که رویایی بود میهمان هرشبِ خوابهای نصفه و نیمه ا م ...خوابهایی که تنها پناه فکرهای مشوش روز و شبم بود..خواب هایی از جنس خوب روشنایی,خواب هایی که دائم تا انتهایش در پس ذهنم و در ته توهای مغزم یک ملودی مشخص تکرار میشود و باز تکرار و باز...
-
و افق در سویی دیگر ...
دوشنبه 18 آذر 1392 22:23
بزرگیه هرکس به اندازه تنهاییش است…سر م ایه و درد جاودان آدمی چیزی نیست جز بار سنگین تنهایی که ح تی خود خدا هم برای فرار از آن انسان را آفرید…بی توجه به عاقبت انسان,و بی توجه به تنهایی انسانهایی که نه همدمی برای فریادشان دارند و نه ه م نفسی برای سکوتشان….انسانهایی که جا مانده اند از قبیله و زمان خو د ... وسهمشان از...
-
عاشقانه ها...
شنبه 25 آبان 1392 23:48
عاشقانه های هرکس چنان زیباست که در سخترین شرایط زندگی هم خاطرش را روشن میدارد,شاید تلخ شاید شیرین ولی عاشقانه های هر کس نسیم خنکی است در بیا بان زندگی,لحظه هایی که دیگر هدف کم رنگ شده ,آتش سوزان آسمان چنان عطشی دارد که پا ها دیگر طاقت رفتن ندارند, چشمها کم کم روب به سیاهی میروند .... آری عاشقانه های هرکس سرمایه بی...
-
آدمها...
چهارشنبه 10 مهر 1392 17:43
آدمها فقط یه بار به دنیا میان... اما بارها و بارها میمیرن...مثلا به تعداد مرگ عزیزاشون... شاید به تعداد پاییز های زندگی شون, به تعداد غروب جمعه های تقویمشون... آره , آدمها فقط و فقط یه بار به دنیا میان ولی بار ها و بارها میمیرن...
-
درد واژه ها...
سهشنبه 19 شهریور 1392 00:22
دلهره های ماندن یا د ل شکستن های رفتن همه و همه خبر از واقعه ای تلخ میداد..هبوط. تبعیدِ در خود و اجرای حکم حبس ابد در تنهایی خود و سالها منتظر ماندن در سوگ کسی که شاید هیچ گاه نیاید, و فقط و فقط برای رهایی از این زندان یک راه مانده است,مرگ..مرگی خود خواسته که من نام آن را رهایی گذاشته ام و اما اطرافیانم ترس یا ضعف و...
-
ز...
جمعه 11 مرداد 1392 06:06
چشمانش آش نا بود و نگاهش آشنا تر,و با هر نگاه دزدکی لرزش ته دلش کاملا پیدا بود...خنده های طنازانه,معصومیت چهره,موهای بلند و صدایی پر از آشنایی پر از اعتماد و پر از طعم پاک و مقدس دوست داشتن... همه وهمه حکایت از آینده ای داشت پر از سوز و گداز...پر از تنهایی و پر از تنهایی و باز تنهایی... و عشق هم همیشه در مراجعه است...