-
تویی در من پنهان است...
سهشنبه 11 تیر 1392 03:42
شب ها وقتی (ماه) می تابد م ن پنجره را می بندم و ن گ اه می کنم به دیوار به میز به دفتــرم مبادا عاشق ِ (ماه) شوم بعد دفــتــرم را باز می کنم و اگر بگــویــم هزار بار می نویسم ( رضا ماه است) دروغ نگفتــه ام من حسودی نمی کنم هرگز به دوستانت به دانشگاهت و به همه ی آنهایی که تو را دارند.. من تنها - تا سر ِ حد - حسودی میکنم...
-
اینجایم...
دوشنبه 20 خرداد 1392 03:14
اینجایم... به غربتی که شاید هیچ کس,هیچ جا در انتظارم نبود,شاید چتر هیچ عابری سرپناه تنهاییم نبود... اینجایم, بر کوهی از عدم...بر تلّی از غربت... در گذر از کوچه باغ های بی کسی...در کنار ماتم,در حصاربرکه,در فاصله پرنده های هرجایی از زمین... اینجایم... در پوستی از شکلی مجهول... اینجایم... م را ببر امید دلنواز من...
-
سلام رفیق...
شنبه 7 اردیبهشت 1392 16:15
سلام رفیق... نمیدانم چرا و چگونه دلتنگی هایم سر از نوشتن باز کرد...دلتنگی روزهای با هم بودن و شب ناله های تنهایی هایمان که هیچ گاه خاطرمان را نیازرد...خنده های از ته دل که خاطره هرکدامشان تیریست به قلب بیمار این روز هایم,راستی رفیق, مگر قرارمان بر ماندن نبود؟بر تا انتها باهم ماندن...مگر نمیگفتی حرف حسابت چیزیست جز دل...
-
امتداد بی انتها...
سهشنبه 6 فروردین 1392 03:44
آدمها همیشه تنهان,فقط گه گداری انگار دوست دارن فراموش کنن تنهاییشونو,دل میبندن و تو خوشبینانه ترین حالت عاشق میشن ولی باور کنیم که همیشه تنهاییم...اگه خیلی شانس بیاریم که عشقو علاقه این وسط دو طرفه باشه طرفین واسه هم فقط و فقط نقش مسکن رو ایفا میکنن...دردت رو از یاد میبری ولی حتی از یه جایی به بعد خودتم میفهمی این...
-
برای غریبانگیم در کابوس هایت...
جمعه 18 اسفند 1391 00:20
گم شده ام در لابه لای سطرهایی که هر واژه اش با من غریبه است,نشانی از تو نمیابم مگر در عمق رویاهایم که هرشب بی دلیل و بی بهانه سرک میشی در پستوی خاطرات کهنه ای که تنها سر مایه ی بی انتهای من است...گم کرده ام خدایم را و شاید همین باشد دلیل ذره ذره رو به زوال رفتن هایم,شکایتی نیست, گله ای نیست فقط گه گاهی که از ته تو های...
-
بدهکاریم...
شنبه 14 بهمن 1391 00:25
و محکومیم به تنهایی و تن داده به یک اجبار نمیدانم,نمیدانی...چه سر ها رفته است بر دار.. درون پیله ای از غم , گرفتار شبی دائم و بدمستی یک خالق و خلق بنده ای بدکار بدهکارم,بدهکاری... به روزهای پر ازخنده به تلخی های بیحاصل به ترس هایت ازاین اظهار بدهکاریم به رسوایی... بدهکاریه مادرز اد... و شک هایی که گم کردیم,به گمراهیِ...
-
بی بهانه ها...
جمعه 6 بهمن 1391 02:27
چشمانم را میبندمو به نظاره مینشینمت...آوای خوش سه تاری را میشنوم که بی امان زخمه بر تار پودم میزند,همه جا تاریک است و تنها چشمان تو پیداست هیچ نمی بینم و تنها چشمان تو پیداست..لال گنگ به هر طرف در تکاپو افتاده ام و اما تنها چشمان تو پیداست...نگاهم با نگاهت پیوندی دیرینه دارد مگر که مست از چشمانت حتی فراموش کردم حرف...
-
و تنهایی خودخواسته...
سهشنبه 12 دی 1391 17:07
همه عمر در پی یک معشوق خیالی سرگردانیم,معشوقی که تصور میکنیم اشک ها و لبخند هایش,بغض ها و فریاد هایش از جنس خودمان است,معشوقی که خوابش را میبینیم و یا حتی در خواب هم آغوشش میشویم,با او بیدار میشویم و یا حتی به امید وصال او زنده ایم...اما دریغ و صد حیف که هیچ گاه باور نمیکنیم تنها معشوق حقیقی خودمانیم ودر تکاپوی بی...
-
بی قرارم...
چهارشنبه 6 دی 1391 15:15
نمیدانم از چه بی قرارم! روزها یم میگذرد ,شبهایم را میگذرانم اما هنوز هرگاه از پنجره آرامش ,حصار باور های مسمومم را به نظاره مینشینم در میابم که چقدر غریبم...غریب به غربت پروانه هایی که از یاد برده اند دیروز درون پیله شان را...بیقرارم,بی قرار نگاهی که شرم حضورمرا با گل انداختن نابهنگام صورتم به رخ زمین و زمان تهی از...
-
تکرار عدم...
یکشنبه 26 آذر 1391 23:02
تقدیم به همه برادرانم,چه آنان که در بند و زندانند چه آنان که به پروازدر آسمان شهادت وچه حتی به آنان که در بند جهل خویشند... به آزادی یقین دارم به پایان شب تیره برادر جان مقام باش که این تلخی یه روز میره یه روز هم ما بدست هم بت خفاشو میشکونیم به زنجیر میکشیم ظلمو دوباره عدلُ میشونیم برادر جان مقاوم باش تو میتونی رها...
-
همدلی...
دوشنبه 6 آذر 1391 20:56
غزلی زیبا , هدیه ای از یک دوست.... امشب این غربت دیرینه خرابم کرده گلشن رازم و غم نقش سرابم کرده در پیِ ثانیه هایی که بی حوصله اند این همه صبر مرا جامِ شرابم کرده با خزانی که به گل مهلت دیدار نداد مریمم رفت و دو صد خاطره آبم کرده مدتی می شود از حال خودم بی خبرم قرص چشمان خماریست که خابم کرده شکوه از سردی ایام به یاران...
-
استاد عزیز...
پنجشنبه 2 آذر 1391 14:35
ارغوان شاخه همخون جدامانده من آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابی ست هوا؟ یا گرفته است هنوز ؟ من در این گوشه که از دنیا بیرون است آفتابی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه می بینم دیوار است آه این سخت سیاه آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس نفسم را بر می گرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می...
-
8
یکشنبه 28 آبان 1391 23:38
مزه من چشمان توست...یاد چشمان تو که نه تنها در این عالم از خود بیخود شدن که در رویا هایم,که در انزوایم که در سکوتم که در فریادم که در درونم تو را میخوانم...ای همنشین همیشه من از ازل تا انجام...
-
پاییز پر از نفرت...
جمعه 19 آبان 1391 20:43
هرچه جلوتر میرفتم عطشم چون آتش زبانه میکشید...نه دیگر تاب ماندن داشتم نه تبی برای رفتن,حتی سراب را هم گم کرده بودم,تشنگی چنان از درون میسوزاندم که صدای نفس هایم از دور به ناله میماند...به زمین میافتادم تا به عقب نگاه کنم اما نه,خبری از راه بازگشت نبود با یاس کامل به جلو خیره شده بودم...صدای زوزه باد گرم که شلاقی بود...
-
(*) ستاره های سربی....
سهشنبه 16 آبان 1391 00:27
به تکاپو افتاده ام تمام این راه را که جز به کویری سوزان ختم نمی شود...سراسر جاودانگی بودنم از نبودت سیراب شده ای سراب دلتنگی های شب های نبودنم...شب های نبودنت...می روم و میروم و میروم....نجوایی پنهان شبیه موسیقی آرام دائم در گوشم به زمزمه نشسته است و نمیدانم دیگر توان ماندم تا کجاست..لب هایم اعتیاد پیدا کرده است به :...
-
به تمنای وجودت....به نگاهی عاشقانه!
شنبه 13 آبان 1391 21:12
و خدا خواهد بود... روی یک قطره ی آب توی یک اطلس نور و خدا خواهد ماند مثل یک شب پره یک پر وانه؛ و تو را خواهد خواند؛ بیشتر از چشمی باز و تو باید بروی سوی یک آینه یک صبح امید... (هدیه ای عزیز, از دوستی عزیزتر...)
-
گذشته ها...
جمعه 5 آبان 1391 12:14
و خدا ساکت ماند در هجوم بادها بی صدا چون سایه از غم فریاد ها و خدا خواهد مرد در سکوتی دلگیر در حصار نورها از منه از خود سیر همه جا تاریک است بیشتر از چَشمی کور تا کجا باید رفت؟ ترس از راهی دور...
-
مکررات..
جمعه 21 مهر 1391 12:04
و مگر جز پروانگان عاشق که خود خواسته عاشقانه دست به خود سوزی میزنند ,عطش آتش جز سوختن برای کسی معنا دارد؟؟جز رنج و عذاب و درد...آری باید عاشق بود و حتی بالاتر از آن باید ایثار کرد ..گذاشت و گذشت تا بتوان پروانه وار گرد محبوب طواف کرد...طواف محبت, سالها میگذرد تا بفهمیم که محبت والاترین هدیه خدا به انسانش است ...هدیه...
-
صیح کاغذی
جمعه 7 مهر 1391 01:19
بی تو این ثانیه ها, هرنفسش دلگیر است فکر من با عطش خاطره ها درگیر است پی یک معجزه درعمق وجودم هستم نَتَوان های محالم دگر ازغم پیر است میروم در دل تکرار, که تکرار نشوم غافل از جبر خدایی که دگر تقدیر است دل بیچاره ز هجران کسی نالانَست که وصالش به حضور دگران تدبیر است گرچه مینای دلم می شِکند از تردید بال پروانه به این...
-
خسته نباشی اوستا...
یکشنبه 2 مهر 1391 03:05
زندگی یعنی اینکه یه نفر از 9 صبح تا 1 شب بره سر کار سنگینش, بعد کارش هم 1 گونی وسیله و 2 تا اره چوب و یه جعبه ابزار یک متری و به زور 3تا کش ببنده ترک موتورشو از غرب تهران یه سره بره تا افسریه...زندگی یعنی اینکه وقتی داره تو اتوبان با همون موتور قشنگش میره یه جونیو ببینه که سنش نصف خودشه اما پشت ماشین صد ملیونیش نشسته...
-
حوالی شب
شنبه 11 شهریور 1391 21:11
دیگر عادت کرده ایم به ترک عادت هایمان, به دلخوشی های سرسری بعد از خود فریب دادگی, به خنده های الکی, به گریه های یواشکی , به شک های بی دلیل و به بودن های از اجبار...این جا زمین است و زمینیان هرروز به حکم بودن زجری بی انتها را به قیمت تلخی میخرند تا شاید... اینجا قبیله آدمک نماها ی همیشه حق به جانب است که قربانی میکنند...
-
تنهایی
یکشنبه 5 شهریور 1391 21:00
گاهی لحظا تی تو زندگی هست که نه دیگه دوست داری کسی کنارت باشه نه حتی بودن خودت برات ارزش داره...تنهای تنها ,تنهایی رو مقدس میبینی و حتی دوست نداری یا بهتر بگم نا نداری که بخوای شرایط رو تغیر بدی...میخوابی, غذا میخوری, فیلم میبینی, موسیقی گوش میدی اما از درون, از ته توهای دلت تنهایی....حتی ممکنه دور و برت پر از آدم...
-
همین نزدیکی...
پنجشنبه 19 مرداد 1391 03:00
به قول شاملو روزگار غریبیست نازنین... این روزها نه دستم به قلم میره نه دلم به چیز دیگه, فقط ساز میزنمو ساز میزنمو ساز..دیگه حتی این روزها که چیزی به کنکور نمونده رغبت درس و کتاب هم ندارم,خسته ام از حرف های ناگریز پر از غم اما چه کنم که راه فراری هم بلد نیستم,انگار یه پیله ای دور خودم تنیدمو هر چه بیشتر میگذره ضخیم تر...
-
و لبخندی پر از گریه...
چهارشنبه 4 مرداد 1391 22:29
چشمان بسته,تن خسته از زندگی و روح زخم برداشته از بودن یا رفتن,موسیقی مبهمی که بدون هیچ هدفون یا اسپیکری در ذهن می پیچه,تصاویر خوب یا بدی که درست مثل یک فیلم جلو چشم ها به نمایش درمیآد,فراموشی زمان و مکانی که نشون دهنده خیلی چیز هاست و البته قلم خسته ای که بغض های نشکسته زیادی رو حامله است... به یادت داغ بر دل...
-
پرنده ای که مقصد را در کوچ میبیند از ویرانی لانه اش نمیترسد...
جمعه 30 تیر 1391 22:40
تو زندگی آدمها خیلی ها میان و میرن,خیلی ها بدون اینکه بدونن یا بفهمند چنان تاثیری رو آدم میزارن که با هیچ باران فراموشی یا طوفان دردی نمیشه از خاطره هاشون بی بغض عبور کرد.بعضی ها اولش خوبن بعضی ها بعد ها خوب میشن بعضی ها هم فقط فکر میکنی که خوبن,اما مهمترین نکته اینه هیچ وقت فراموش نکنی تنهایی...آدمها خیلی...
-
زندگی شیرین...
شنبه 17 تیر 1391 23:09
تو روز و روزگار زندگی, بعضی از درد ها هستن که انگار مخصوص خودتن, نه میتونی به کسی بگی که شاید سبکتر شی و اگه بتونی هم نمیخوای بگی,چرا که میدونی هیچکس این قد بهت نزدیک نیست که بخواد درد تو روهم به دوش بکشه.این جور درد و رنج ها درست از همون نوعی هستن که هیچ دود سیگار و هیچ مستی شرابی نمیتونه کمشون کنه...مثه یه بغض سنگین...
-
...
سهشنبه 6 تیر 1391 23:03
حالم از زندگی , از لولیدن بین مردم نفهم, از هم صحبتی با هم نسلان کودک تر از سن خود,از اجبار و این همه روز مزگی از مرگ هر روزه جلو آینه داره به هم میخوره...احساس میکنم از قبیله خودم در ناکجا آباد بودن جا موندم...احساس شکستی که سعی میکنم با امید واهی روش ماله بکشم اما انگار دیگه خودمو هم نمیتونم گول بزنم...تنها همدمم...
-
هامون بی ساحل
جمعه 5 خرداد 1391 17:11
دلتو نده به آسمون امیدی به ستاره نیست اینجا زمینه همسفر فرصت از دوباره نیست رو مهربونی خط بکش اینجا خدا هم بی کسه تواین قفس بشکن ولی نگو که اون هم قفسه طاقت رفتن نداری تنهاییتو حروم نکن اینجاصداقت ساده نیست رفاقتو تموم نکن محبت اینجا گم شده سادگی ننگ آدم هاست دروغ شده تیکه کلام قسم دیگه باد هواست چشم ها همه غریبه ان...
-
مرحمتی نگار من...
دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 15:53
دلشدگان به سر شدند, مرحمتی نگار من گره فکنده ای به یک,کرشمه ای به کار من تمام این رَه دراز , به شوق روی تو گذشت سرابِ این کویر مشو, به زردیه بهار من امید هر نفس تویی,در پسِ پیش و پَس تویی بهانه هوس تویی , در دل بی قرار من گذشته ام زبال و پر,لاف اَناالحَق است مرا منصور این زمانه ام , ببین تو سر به دار من تبعیدِ در خو...
-
همین روزها,همین حالا...
سهشنبه 12 اردیبهشت 1391 09:47
انسان عادت میکند,حتی انسان بودن را...حتی در زمان آسودن را... انسان هم فراموش میکند,حتی فراموشی را...لعنت بعد از هم آغوشی را... انسان بودن را,آدم شدن را,شدن را از یاد میبرد...حتی از یاد بردن را... انسان آنسان که نیست مینمایاند, و هست همان سان که نیست... و مائیم انسان هایی که نبوده ایم, و گمان داریم که هستیم.... (11...