-
رنج آرامشم...
پنجشنبه 18 فروردین 1390 12:10
سالهاست که به آیینه نگاه نمیکنم که خودم رو ببینم.چون یک دروغ خیلی بزرگ به خودم گفتم و از اون موقع است که با خ ودم قهر کر د م :من ا ز توبه کردن توبه کردم... واین نه از آن جملاتیست که برای زیبایی گفته باشم...خودم خوب میدانم.
-
تا کجا؟
چهارشنبه 10 فروردین 1390 01:44
عمری است که عمرم میرود وفهمیدم که در آسمان هوس, نفس میکشم ودگر تاب طاقتم نیست.عمریست که سنم گذشت وحال فهمیدم که نفهمیدن چه نعمتیست.روزگاری روزگارم خوش بود وحال که داشته ام را ازدست داده ام مانند کوری عصا به دست به هر طرف می دوم اما اهسته تر از ایستادن.گذشته ها, آسم ا ن شبم ستاره داشت وحال ستاره شبم در این آسمان تنهایی...
-
بماند...
دوشنبه 8 فروردین 1390 13:17
یه عده از مردم خود فروشی میکنند وعدی ای دیگر خودکشی ,مردم از نداری وغم فردا انگار فقر از این در شان داخل شده وایمان از در دگر بیرون,قبض گاز وبرق وآب شده کابوس بعد از اجاره خانه برای مردم...همان مردم انگار همان 98% درصدی بوند که دبروز....نه نسل بعد از آنند پسرانشانند گویی... یاد حرفش میفتم که پدرانمان چه حقی داشتند که...
-
نمیدانی؟
چهارشنبه 3 فروردین 1390 22:27
این روز ها ندانستن ها شده کار من..در گوشم زمزمه کرد چرا امروز به فردا اینقدر نزدیک است وفردا به امروز اینهمه دور وباز ندانستم...وباز ندانستم...
-
بوی خستگی...
جمعه 27 اسفند 1389 00:19
دوست داشتم شمع بودم وسراسر عمرم ایستاده میگریستم وساکت.دوست داشتم دوست نداشتم جز تورا.این روز ها دلم تنگ است...دلتنگ عیدی ای هستم که از لای قرآن واز دست پدربزرگم میگرفتم.دلتنگ دلتنگی هایی هستم که سر هفت سین به پایان میرسید با آن روبو سی های هنگام تحویل سال.هنوز هم حسرت تکرار دیدن ماهی قرمزی را دارم که مادر بزرگم برایم...
-
پایان.
یکشنبه 22 اسفند 1389 22:59
و باز...ای مهربان بازی ما زیبا شد با ...بگذریم که بعضی چیز ها گفتنی نیست. فهمیدنیست ومف هوم ات جای نفهمیدن. جای تردید شک و آرامش حاصل از یقینی که به درد هیچکس نمی خوره... یا خودش....نه؟
-
۸۳
یکشنبه 22 اسفند 1389 11:50
هنوز هم میشناسم کسانی را که درد میکشند تا گرسنگی را از یاد برند و دیگرانی که گرسنگی میکشند تا درد را به یاد نیاورند..آخ که چه نعمت بزرگی است فراموشی میان این مثلا نعمات زندگی... توضیحات: هنوز هم مانند شمع خویش حسرت فریادی را دارم که همه را از فاجعه با خبر کنم. (دوست دارم فریاد زنم وهمه را از فاجعه در حال اتفاق مطلع...
-
تمیدانم دگر ۲.
چهارشنبه 18 اسفند 1389 22:15
چه روز های خوبی ... عیشم مدام است از لعل دلخواه کارم به کام است الحمدالله ای بخت سرکش تنگش ببر کش گه جام زر کش گه لعل دلخواه ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه از دست زاهد کردیم توبه وز فعل عابد استغفرالله جانا چه گویم شرح فراقت چشمی و صد نم جانی و صد اه کافر مبیناد این غم که دیده است از قامتت سرو از...
-
تر نوشته...
دوشنبه 16 اسفند 1389 10:22
و تو گفتی نه!که آریِ من زیبا تر شود.خوب می دانم... ممنون وما بی آنکه خود بدانیم جدایی را انتخاب وآری ها را خوار کردیم .جدایی یعنی وصال به انتها رسیده وبعد تمام شده ولی اینجا جدایی وصال نداشت, از اولش جدایی بود , جدا جدا نگاهم کردی,جداجدا بوییدمت ,حسّت کردم و جداجدا از دست دادمت... زبان عشق آخر بر ملا کرد که دریای غمّت...
-
به یادت...
جمعه 13 اسفند 1389 11:23
و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند … و اینها همه...
-
روز عزایت خندانم
سهشنبه 10 اسفند 1389 23:22
ما همچنان در حیرت...و آنان به ریش ما میخندند که چگونه بهشت را از دست دادیم وبهترش را بدست آوردیم..!ای عجب...که هنوز حیوان صفتانی به دنبال شکارند... روز گریستن مادران داغدار تو خندیدی وخدا هیچ نگفت در کربلا هم عده ای از بهترینان خدا میگریستند وعده ای از ...تمسخر...خدایا!شکرت که امتحان ما به این سختی است...و آن روز که...
-
شما دو تلخ ترین.
دوشنبه 9 اسفند 1389 11:26
پیامبرم از این دنیا زن, عطر, نماز را برگزید نمیدانم حکمت این سه چیست ولی میدانم که خوب میدانست برای ریا هم که شده می تواند چیز های دیگر را به علا قه خود بچسباند... در این دنیای پر از هَرکَس شمع من برای خویش تنهایی را برگزید خوب میدانم که تنهایی او نه یعنی داشتن انسانهایی نه از جنس خود در کنار خود که او از این قماش...
-
۸۴
پنجشنبه 5 اسفند 1389 16:05
امروز هم دلم شکست درست از همون جایی که شکسته بود..مانند دیروز. خدایا ببخشید که اینقدر اذیتّم میکنی ...
-
مرگ تو...
دوشنبه 2 اسفند 1389 20:05
تو رفتی و من هنوز در حسرت اینم که چرا آخرین خواسته ات را دریغت کردم...یک بوسه. حال میفهمم که چرا آخرین نگاهت را از من بالای لحد ایستاده ذریغ کردی...ای آخرین تنهای ....
-
الرحمان...
شنبه 30 بهمن 1389 11:17
تا حالا شده تمام امیدت را از دست داده باشی؟مثلا میتوانی حس کسی را بفهمی که از مطب دکتری بیرون می آید ولی شاید برای برگشت مجددش روزنه امیدی باقی مانده باشد,اما باربعد که بعد از هزار نذرو..با ترس و..پا در مطب میگذارد وتمام امیدش ناامید میشود..!میتوانی حسش را درک کنی؟طلبکاریش از زمین وزمان..از خدا..یا میتوانی بفهمی حال...
-
آمپر بالا...
شنبه 30 بهمن 1389 10:39
دیگه قاطی کرده بودم.صدای آهنگو با همون حال نشئه از...زیاد کردم تا شاید اعصابم آروم تر شه.که از دور داد زد بی دین وایمون مگه شهادت امام...(ع)نیست؟ دِ کمش کن اون بی صَحبو..تو دیگه چرا؟ کمی مکث کردمو تو دلم گفتم کدوم امام؟اگه امامی بود شیعشو ول میکرد؟ کمش کردم ولی من دیگه منِ چند روز پیش نبودم...هر چند اسلام شناس نامه...
-
ژاله شکفته...
چهارشنبه 27 بهمن 1389 15:32
گفته بودم زمستانی در راه است پر از تنهایی وحسرت...نگفته بودم؟گفته بودم جوابت را نخواهند گفت پاسخ ای برادر, گفته بودم همیشه از بهمن این ماه خون نه ماه پیام بدم می آمده..نگفته بودم؟و این بار هم تورا ای جان که شاید اسلام شناسنامه ایت تسنن را نشان میداد نشان کردند ونمیدانستند که تشیع با رنگ زیبای خون سرخ حسین(ع) معنا...
-
۸۵
شنبه 23 بهمن 1389 00:08
به همین سادگی... چیزهای کوچک، مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه مثلا. راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی دخترم. آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان...
-
ای شهید...
چهارشنبه 20 بهمن 1389 16:49
عده ای از شخصیت های معاصر را دوست دارم.عده ای که بر خلاف نام معروفشان شاید نه آنچنان که خود خواستند زیستند اما آنچنان که خود انتخاب کردند رفتند..مانند شهید علی شریعتی ویا شهیدمرتضی آوینی...دو شخصیتی که هر کدام به نوعی محبوب منند اما منفوران من سعی در تصاحب آنان دارند واین رسم تاریخ است.مگر نه آنکه انسان را برای تعبد...
-
باز هم...
یکشنبه 17 بهمن 1389 23:58
دلهره تمام وجودم را گرفته بود...وترس واسترس وتازه یادش افتادم.بآری فهمیدم که خدایی دارم در تمام ناامیدی ها ودر کشاکش این آشفته بازار دنیا.صدایش کردم...جوابی نشنیدم.بعدها فهمیدم که ندادن جواب برای نکشیدن خجالت از نگذاشتن منتش بود.ومن چقدر این نون کوچک قبل از هر کلمه را دوست دارم...
-
تفکر...
پنجشنبه 14 بهمن 1389 20:49
انسانها همه حیوانند شک نکن.دخترکان زیبا همه طاووسانی هستند که جز شهوت نمیفهمند ومردان قدرتمند همان شیران وحشی بیشه اند.شاید چون خود انسانی به دل نداشته ات بگیری این حرف را اما قبول کن که تو هم... آری انسانها هماناند که فرشتگان روزی به خدا میگفتند:تن پرورانی که برای لقمه ای برادرشان را میکشند وبرای شهوتی ناموس هم را...
-
دل خوشی...
پنجشنبه 14 بهمن 1389 13:26
ظهر تاسوعاست وانگار چشمان من سیر نگریسته است.انگار تشنگی ام به گریه, از تشنگی مولای شیعیان نشات گرفته است.با حال زار و رمقی نزار در گوشه ای رمیده ام به اجبار.تک وتنها چون بسیاری از تنهایان کربلا که در اوج تنهایی خدا راداشتند با این تفاوت که من خجل از گفتن اینکه بگویم خدا را دارم.خجلم چون خود میدانم چه کرده ام وبا این...
-
به من بهمن
دوشنبه 11 بهمن 1389 17:13
همیشه بهمن برایم بدترین ماه بود در بهترین فصل زندگیم یعنی زمستان.همیشه با آمدن بهمن خاطرم پر میشد از خاطرات بدی که در این ماه گذشته بود..خاطراتی که از گفتن که هیچ از نگفتنش هم پشتم میلرزید.اما اینبار انگار بهمن برای من ماهیست به زیبایی ماه شب چهارده.باری اینبار انگار عروج آسمانی اسطوره همیشگی من در بهمن افتاده است و...
-
۸۶
دوشنبه 11 بهمن 1389 10:15
روح های اندک و بی سرمایه اند که در بی دردی ، به ابتذال میکشند عشق های مزاجی اند که در وصال می میرند در پیری می پژمردند ، سراب ها زود پایان می گیرند ، اما روح های بزرگ و سرمایه دار که گنجینه های بیشمار در خود پنهان کرده اند ، روح های نیرومند و توانا که خلاقند و هنرمند ، روح هایی که امانت دار خدایند و همانند خدا مسجود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 بهمن 1389 10:14
روح های اندک و بی سرمایه اند که در بی دردی ، به ابتذال میکشند عشق های مزاجی اند که در وصال می میرند در پیری می پژمردند ، سراب ها زود پایان می گیرند ، اما روح های بزرگ و سرمایه دار که گنجینه های بیشمار در خود پنهان کرده اند ، روح های نیرومند و توانا که خلاقند و هنرمند ، روح هایی که امانت دار خدایند و همانند خدا مسجود...
-
۸۷
دوشنبه 11 بهمن 1389 09:51
بچه که بودم بااینکه قدم به طاقچه نمیرسید میدانستم همه خواستنیهایم انجاست امروز اما ازتمام خواسته هایم تنها قاب عکسی مرا می نگرد... و این است تکرار حسرت بزرگ بزرگیم...
-
۸۸
یکشنبه 10 بهمن 1389 13:41
آنقدر خسته ام که تاب بستن چشمانم نیست...ولی دیگر وقتش رسیده ,باید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 بهمن 1389 21:06
حذف شد
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 بهمن 1389 16:21
حذف شد
-
قصٌه ی غصٌه...
سهشنبه 5 بهمن 1389 13:53
دیگه کمکم باید از همه جا بربده باشی.از شلوغی مترو وحس تنهاییت بین اون جمعیت گرفته تا تنهایی خودت وشلوغی اون همه فکر که میاد توسرت.دیگه کمکم داری میبری کمکمک کم شدن ایمانِ خودت را هم تجربه کردی در این نا روزگار که روزش هم تاریک است.آری,دیگران که هیچ, دیگه از خودت هم توقع نداشتن را آموخته ای.زندگی زنده بودن را یادت داده...