-
مفهومات واقعی...مفهوم آخر.
یکشنبه 3 بهمن 1389 18:26
بالاخره شمع من دردودل کرد:اینبار انگار چشمانم عاشق شده بود.اما عشق را با فقر چکار وبا مستمند چه مناسبت؟همیشه از کودکی حسرت غذای گرمی را داشتم که همکلاس هایم در زمستان بعد ازمدرسه از دست مهربان مادرشان میگرفتند... اما من محروم, نه تنها از غذا که از مادر..همیشه دوست داشتم عید که میاید نه مانند هم سالانم لباس نو یا عیدی...
-
اربعین بی معرفت
شنبه 2 بهمن 1389 15:23
68 سالش بودو افتخار به این میکرد تمام عمرش یا تو عزاداری ها بوده یا تو تعزیعه..بماند که شوهر وپسرش و دیگر فامیل هایش هم از تعزیه خوانان در جه یک شهرشان بودند..نمیدانم چی در من دید که شروع کرد به صحبت درباره امام حسین (ع).گفتم خب این همه گریه این همه اشک برای کسی که جایش بهترین درجه از بهشت است برای چیست؟که جوابی داد...
-
شکوه کنان...
جمعه 1 بهمن 1389 17:04
هی اصرار میکرد.طوری که شب آخر قبول کردم.شاید برای اینکه رو رفاقت چند سالمون حرفی نمونه.ولی من بیشتر از رفیق بازی اهل سوختن از بازی روزگارم.تلفنو که قطع کردم..باز به فکر فرو رفتم.حسرت جای غرور نشسته جوان بیست وچند ساله ای یادم اومد که چندبار تو مترو دیده بودمش.جوانی را که شاید دیگرخدا را مقصر میدانست...دخترک فال فروشی...
-
بعد از مدت ها...
سهشنبه 28 دی 1389 16:21
شب اول:همه چیز را آماده کرده بودم.حتی فکرم نیز تقریبا آن گناه را بار ها انجام داده بود تا آماده آن لحظه شده بودم...همه چیز آماده بود...این همه چیز را باید تصور کنی تا بفهمی حال آن دقایقم را...لذت گناه.رهایی ذهن از کردن یا نکردن گناه.و... لحظه آخر به یاد آنکسی افتادم که تصمیمم قهر با او بود.نمیدانم خودم یادش افتادم یا...
-
نجوا ی پ ن ه ا ن
جمعه 17 دی 1389 17:55
تاوان عشق ومحبت در این سرزمین شوم و همه شب چیست؟ براستی؟
-
یکبار درست.
پنجشنبه 16 دی 1389 20:10
بگزار از نوک انگشت پایم تا سیاهی موی جوانیم پر از درد و بیماری باشد...بگزار ازتمام داشته های دنیا حسرت وبغض سهم منی شود که به یادتم...بگزارنه گفتن به آری های زمانه پیشه شود هر چند لذت هایش شیرین تر است...این روز ها که دیگر مد است آری گفتن هر چیز را..بگزار فکر کنند دیوانه ام که دیوانه وار ، بی تقاضا ، بی دعا ، به در...
-
آخرین فکر پوچ...
سهشنبه 14 دی 1389 21:03
گفته بود ببین ودل نبند اما خب چه میشه کرد دله دیگه.دست خود آدم که نیست.گفته بود فکر میکنی دوست دارند ولی طبق آیه خود قرآن پدر مادرت هم بدردت نمیخورند چه برسه به بقیه.ولی خب آدمیم دیگه محبت نیاز داریم.گفته بود باید گرگ باشی تا ندرنت تو این آشفته بازار جنگل دنیا..ولی خب آدمیم دیگه..نه گرگ.گفته بود به هرکسی اعتماد نکن.به...
-
ندانم دگر.
دوشنبه 13 دی 1389 00:06
شب ها به امید خواب دیدن میخوابیدم.فراموش نمیکنم شبی که داشتم پرواز میکردم.بالای جنگلی سرسبز که رودی زیبا ، خشن ، مغرور ، چنان هیبتی داده بودش که قبل ترش ندیده بودم هیچگاه....یا مرغکان پرنده را که بی دغدغه درس ، آینده ، یارانه ، کوفت و....مرا به پرواز با خود میخواندند.به هرسو که میخواستم بال میکشیدم ودر عالم رویا...
-
حس پاک
شنبه 11 دی 1389 20:23
سالهاپیش وقتی عزیز ترینم خواست به گوشم نجوا کند سرش را به گوش چبم(همان که دوریش از قلب کمتراست) نزدیک کرد وگفت:کجای تنهایی را میتوان به تصویر کشید...کجای ایثار گفتنیست وچه زبیاست تنهایی ایثار کردن ونگفتن.من کودک با پاکی کودکی فکر کردم منظورش حتما...چیزی بوده که.... و حال یقین دارم که شاید او هم مانند من مادر داغداری...
-
منت...
پنجشنبه 9 دی 1389 16:49
می گریم بیبهانه اصلا گریه میکنم که بهانه ای بدست بیاورم وتمام نداشته هایم را زیرو رو میکشم تا منت نهم بر سرش...منت نهنم از نداشته هایم ، نکرده هایم، نخواستن هایم وتمام نه هایی که روزی به امیدش نخواستم و امروزمی خواهم که دیگر بخواهم.میخواهم بخواهم، بروم، بخورم ببینم وتمام قید ها را بشکنم که بس است در چهاردیواری دوست...
-
لبخند خدا
دوشنبه 6 دی 1389 23:21
سرش رو بلند کرد وبا افتخار فریاد بر آورد که:بار خدا یا...من؟! من چرا باید به یه مشت لجن سجده کنم؟که ندا آمد چون من میخواهم.روز ها ماهها سالها گذشت و انسان امروز با تمام منییتش روی زمین به قلدری راه میرفت...به چه مینازید؟نمیدانم؟شاید چون من هم انسانم.روزی از روزها به دوراهی شک رسیدم.به شاه راه تردید و یقین..به پرتگاه...
-
کاش ها...
شنبه 4 دی 1389 18:41
کاش دنیایم پس از بودن تو نبود ای بهترینم... ...کاش...حسرت دیرینه ام بر جا نبود...حتی کاش فراموشی هم نبود تا رنج نبودنت را هیچ گاه از یاد نبرم به دامان روز مرگی...کاش کاشکی گفتن ساحل داشت.کاش آسمان این همه آبی نبود..کاش دست های تنهایت تنهایی را حس میکرد...کاش تو ای تنها نیاز زنده بودن با من نبودی حتی وقت مردن...کاش......
-
برای نخواندن
چهارشنبه 1 دی 1389 21:05
برو ای شیطان ای همدم دیرینه ام که دیریست از تو دوری می جویم به عشق محبوبم... ...بروای شیطان ای زیبای زیبا رویان که دیریست مرا هوس تو در سر نیست ..برو ای شیطان ای مونس لحظه های خلوتم که بهتر از تورا یافتم.در آن هنگام که میپنداشتم تو مرا در خواهی یافت کجا بودی که اینک آتش عطش هوس را به جانم می افکنی..؟ برو ای شیطان ای...
-
زیباییت زیباست!
چهارشنبه 1 دی 1389 14:46
چه احساسی داری وقتی میفهمی میتوانی ابراهیم زمان خود باشی و در عصر ظلم وظلمت، جور خوف و خفت کعبه ایمان خود را برای خدای خود بنا کنی...هرچند منجنیق نمرودیان برپاست ،لیک دل توحید جویان جان بر کف دریاست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آذر 1389 23:57
حذف شد
-
خداحافظ...
دوشنبه 29 آذر 1389 16:23
روزهای روشن خداحافظ سرزمین من خدا حافظ... خداحافظ.....خداحافظ روزهای خوبت بگو کجا رفت تو قصه ها رفت یا از اینجا رفت انگار که اینجا هیچکی زنده نیست گریه فراوون وقت خنده نیست گونه ها خیسه دلا پاییزه بارون قحطی از ابر می ریزه همه عزادار سربه گریبون مردها سر دار زن ها تو زندون انگار که شبه هر روز هفته از هر خونه ای عزیزی...
-
ای داد...
دوشنبه 29 آذر 1389 00:14
خلق خدا به چه روزی افتاده اند از تدبیر ما!؟ فکر و ذکرتان شد کسب آبرو، چه آبرویی ! مملکت را تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید درست تراست، مردم نان شب ندارند؛ دوانیست, مرض بیداد میکند، نفوس حق النفس میدهند؛ میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی، سر بریدن از ختنه سهل تر؛ چشم ها خمار از تراخم است، چهره ها تکیده از تریاک، خلق خدا به...
-
شاید...
یکشنبه 28 آذر 1389 11:26
من می دونم اون چه رنجی می کشه... کاش اون هم میدونست من هم رنج و عذاب دارم...همین.
-
من ومن...
شنبه 27 آذر 1389 18:34
تا کجای این راه را باید دوید؟ تاکجا؟
-
تنهایی هم...
یکشنبه 21 آذر 1389 21:32
تا حالا بی صدا گریستی.بی تزویر اشک دیدگان ولباست را زیبا کرده؟پنهان از نظر دیگران؟ همان گریه هایی که سرمایه ات است...که قرار است صیقلت دهد...که کسی را لایق دیدنش وشنیدن هق هق آن نمیدانی؟ نمی دانم تا کجای این نوشته را میخوانی و تا کجای آن را درک ولی خوب میدانم هر کسی در زندگی لحظه ای را تجربه میکند که آرزوی نبودنش...
-
و فهمیدم،نه...
یکشنبه 21 آذر 1389 20:15
با بغض و حسرت دیشب کتاب رو باز کردم که این جمله آمد: انتظار آمادگی است نه وادادگی... و فهمیدم که چقدر نمیفهمم...
-
عهد
جمعه 19 آذر 1389 20:39
گفتم عهد کردم که زین پس عهد نشکنم... گفت : مائیم ونوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی... وفهمیدم که راهی سخت و پر زرنج در پیش است...
-
سالار عشق وایثار...
چهارشنبه 17 آذر 1389 21:02
آنقدر عاشق معشوقش بود که همه چیزش را فدایش کرده بود... ناگهان صدایی شنید!نه...انگار هنوز یک چیز برایش باقی مانده بود. به خیمه رفت و علی اصغر را هم آورد...
-
یک شب...
سهشنبه 16 آذر 1389 20:26
من از این دنیا چی می خواهم، دو تا بال برای پرواز برم تا روز تولد، برسم به فصل آغاز برم پیش بچه هایی، که یه لقمه نون ندارند که یه شب با یک دل سیر، چشماشون رو هم بزارند بگم که غصه ها سر اومد، گریه بس که بهتر اومد... من از این دنیا چی می خوام، دو تا صندلی چوبی که منو تو رو بشونه، واسه گفتن خوبی من از این دنیا چی می خوام،...
-
تنها
سهشنبه 16 آذر 1389 16:19
چشمانم را میبندم وبه نظاره مینشینمت...
-
قبول...
سهشنبه 16 آذر 1389 11:20
هرگاه از نان خالی لذت بردی،خدا را شکر کن.
-
واقعا...
یکشنبه 14 آذر 1389 19:54
و فهمیدم که نفسهایم هم روزی به شماره می افتد، مثل خودت...
-
باید...
شنبه 13 آذر 1389 19:31
و میدانم که خو گرفته بود با نداشته هایش، شاید ...
-
چشمهایم...
شنبه 13 آذر 1389 13:13
سرش رو آورد جلو ودر گوشم گفت: خوبی انسان اینه که میتونه فراموش کنه...
-
نه!
دوشنبه 8 آذر 1389 22:15
هیچ یک سخنی نگفتند: نه میزبان,نه میهمان و نه گلهای داودی...